فرهنگی و هنری > فرهنگ حماسه

ماجرای تیرباری که به دست یک بسیجی رسید



به گزارش ایسنا، در طول هشت سال دفاع مقدس، یکی از اقشاری که با حضور داوطلبانه خود در جنگ، شورونشاطی وصف‌ناپذیر؛ توأم با معنویت، جذابیت، شجاعت و ایثارگری را به میدان‌های نبرد داده بود، طیف بسیجیانی بودند که غالباً به دلیل جوانی و سن و سال کمتر، برجسته‌تر از سایر اقشار در صحنه‌های مختلف جنگ و دفاع مقدس نقش‌آفرینی می‌کردند.

سعید تاجیک یکی از رزمندگان و بسیجیان لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) است. او با بیان خاطرات خود می‌گوید: چند روزی از سازمان‌دهی نیروهای بسیجی در گروهان‌های گردان مالک گذشت. مکرر به غنیمت نعمت زاده؛ معاون گروهان سیدالشهدا (ع) می‌گفتم: «تو را به خدا من را از تدارکات بیرون بیاور! من رسته‌ام تیربارچی است، نمی‌توانم تدارکاتچی باشم.»

بیشتر بخوانید:
خاطرات یک نیروی بسیجی از سازماندهی تا اعزام به جبهه

دست آخر نعمت زاده گفت: «اگر نمی‌توانی در تدارکات گروهان باشی، فعلاً به دسته علی سلیمی برو، تا ببینیم چطور می‌شود!» بارو بندیلم را برداشتم و به‌طرف دسته ۱ گروهان سیدالشهدا (ع) به راه افتادم. احمد چوپانی؛ تیربارچی دسته ۱ بود. به او خیلی حسادت می‌کردم! چوپانی با آن قدکوتاهش، همیشه از خودش تعریف می‌کرد که در فلان عملیات چه کرده است. تا اینکه قرار شد به راهپیمایی برویم. سلیمی به من قول داده بود که اگر چوپانی در راهپیمایی کم بیاورد، تیربار او را به من بدهد.

همه بچه‌ها در یک ستون قرار گرفتند. با فرمان سلیمی؛ به‌طرف جنوب اردوگاه به راه افتادیم. ذکر من یکسره این بود: «خدا کند چوپانی کم بیاورد و تیربارش گیر من بیاید!» ستون ما، رفته‌رفته از اردوگاه فاصله گرفت. به نزدیک پرتگاهی رسیدیم. معاون علی سلیمی، برادر رجبی بود که با قد و قامتی کوتاه اما زبده، در ابتدای ستون حرکت می‌کرد.

به حالت مارپیچ؛ به سمت پایین شیار حرکت کردیم. وقتی به پایین رسیدیم، مدتی استراحت کردیم و دوباره به راه افتادیم. اوضاع چوپانی؛ یواش‌یواش داشت بی‌ریخت می‌شد و این آرزوی قلبی من بود! نه به آن کرکری خواندنش، نه به این هن‌هن کردنش! طفلک؛ مثل‌اینکه داشت نفس‌های آخرش را می‌کشید.

حوالی ساعت شش بعدازظهر بود که چوپانی از رمق افتاد! علی سلیمی که از کنارم گذشت، موضوع تیربار را به او یادآوری کردم. با ناباوری شنیدم که گفت: «تاجیک؛ تیربارچی چوپانی را بگیر و بیاور. » با شنیدن این جمله؛ مثل فنر از جا پریدم و به‌طرف چوپانی رفتم. به او گفتم: «تیربار را بده به من!» آن بی‌نوا هم نه گفت آره، نه گفت نه. تیربارش را دو دستی تقدیمم کرد.

تا وقتی که هوا روشن بود، به راهپیمایی ادامه دادیم. با تاریک شدن هوا، دسته به‌فرمان برادر سلیمی به‌طرف اردوگاه دور زد. از قرار معلوم؛ گم‌شده بودیم. برای اینکه به سلیمی ثابت کنم، جثه‌ای قوی دارم، همچنان پا به‌پای بچه‌ها، حتی گاهی جلوتر از آن‌ها، با قدرت پیش می‌رفتم. برادر رجبی، چوپانی فلک‌زده را به دوش کشیده بود.

ستون همچنان پیش می‌رفت، تا اینکه به همان شیاری رسیدیم که در جنوب اردوگاه قرار داشت. بچه‌ها تمام توانشان را به کار گرفته بودند و بعضی‌ها بریده بودند.

ساعت یازده شب بود و ما گیر افتاده بودیم. ناگهان شلیک چند گلوله رسام، سکوت منطقه را در هم شکست. حواسمان متوجه جهت تیراندازی شد. فاصله ما تا محل تیراندازی؛ حدود یک کیلومتر بود. گاهی هم گلوله کلت منور، آسمان منطقه را روشن می‌کرد. علی سلیمی رو به ما گفت: «چه کسی می‌تواند جلوتر برود و بگوید ما اینجاییم.» من به‌اتفاق چند نفر از جایمان بلند شدیم و گفتیم: «ما حاضریم!« علی با ناباوری به من گفت: «تو تیربار داری! برایت مشکل است.» فوراً حرفش را قطع کردم و گفتم: «نه برادر سلیمی، من طاقتش را دارم.»

از بچه‌ها جدا شدیم و به‌طرف محل شلیک گلوله‌ها حرکت کردیم. هرچه نزدیک‌تر می‌شدیم، صدای کسانی که شلیک می‌کردند، بیشتر به گوشمان می‌رسید.

پس از مدتی کوتاه، از دور دود سیاهی را دیدیم. جلوتر رفتیم و سلام کردیم. برادر اسدالله زرمخی؛ مسئول تبلیغات گردان مالک و غنیمت نعمت زاده بودند. کوله‌ای را روی دوش نعمت زاده دیدم، که پر از قمقمه‌های آب و کیک‌های بسته‌ای خوشمزه تی تاپ بود. نعمت زاده را به‌طرف بچه‌ها هدایت کردیم.آن شب حسابی خسته‌وکوفته شدیم.

منبع:

بابایی، گلعلی، کوهستان آتش، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، نشر بیست‌وهفت بعثت، تهران ۱۳۹۹، صص ۱۵۸، ۱۵۹

انتهای پیام



منبع:ایسنا

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا