مادری برای «فرزندان موقت»
به گزارش ایسنا، برخی از آنها پدر و مادرشان را از دست دادهاند و برخی دیگر هم بدسرپرستاند؛ برخی دارای هویتاند و برخی دیگر حتی همین هویت مشخص را هم ندارند؛ حالا شیرخوارگاه برای همه آنان تبدیل به مامنی امن برای زندگی شده است؛ اینجا باوجود زنانی در قامت مادری و در لباس مادریاری معنا گرفته است؛ چه شبهایی که به آسودگی پلک بر هم نگذاشته و با دل و جان برای فرزندانِ موقتی که به دنیایشان نیاوردند، مادری میکنند.
۲۰ سال زندگی در «آمنه»
«شاید بعد از رفتن به آغوش یک خانواده جدید یا وقتی به مرکز دیگری برای نگهداری منتقل میشوند، هیچگاه من را به یاد نیاورند؛ به یاد نیاورند که وقتی درد میکشیدند، من هم درد کشیدم» این را “معصومه” میگوید. او که حالا ۴۰ ساله است؛ در ۲۰ سالگی بعد از گرفتن مدرک خوشنویسیاش وارد شیرخوارگاه آمنه شده تا علاوه بر مادریاری به کودکان خط بیاموزد؛ او اما نمیدانست که با افتادن مهر این کودکان در دلش، تا ابد به عنوان یکی از نیروها، پاگیر شیرخوارگاه میشود.
او میگوید «وقتی درسم تموم شد، تصمیم گرفتم به بچهها خوشنویسی یاد بدم، نه اونقدری که خوشنویسی با قلم رو یاد بگیرن، چون میدونستم که به خاطر نبود پدر و مادر، خطِ این بچهها ایراد داره و من میخواستم خطشون درست بشه تا پیش همسالانشون خجالت نکشن.»
هرچند که برنامه معصومه برای ورود به شیرخوارگاه، کوتاهمدت بود اما او از همان ۲۰ سال پیش تا همین لحظه بیشتر اوقات خود را با کودکان شیرخوارگاه آمنه گذرانده و میگوید تا پای جان در کنارشان میماند. او برای آنها کمتر از یک مادر نبوده است، اما همچون یک مادر برایشان دل سوزانده است. زمانی که وارد شیرخوارگاه آمنه شد، به بچههایی که حالا در مرکز بهشت امام رضا زندگی میکنند خوشنویسی یاد داد؛ کودکانی که اغلب آنها دچار معلولیت جسمی بودند.
او ادامه میدهد: «من توی شیرخوارگاه هر کاری که لازم بوده برای بچههام انجام دادم، از ظرف شستن گرفته تا جارو کشیدن و بردن فرزندان به بیمارستان و مدرسه. بچههای زیادی دارم اما تعداد دقیقشون رو نمیدونم. یکبار که رفته بودم بیمارستان برای یکی از بچههای شیرخوارگاه وقت جراحی بگیرم، یه پسربچه توی راهروی بیمارستان دویید به سمتم و در آغوشم گرفت. هیچ ذهنیتی نداشتم که این بچه شاید یکی از بچههای من از شیرخوارگاه باشه؛ خواستم بهش بگم که منو اشتباه گرفته که صورتش رو دیدم؛ همون لحظه بود که با خودم گفتم اینکه علیِ خودمون از بچههای آمنه است که حالا توی یه مرکز دیگهای نگهداری میشه!»
او حتی اولین فرزندانش را بعد از ۲۰ سال خوب به خاطر میآورد؛ “نازنین” و “آیسان” که از نوزادی دچار HIV بودند. معصومه زمانی که دو ماهه بودند، آنها را دید و از همان ابتدا خودش از آنها نگهداری کرد. از دندان درآوردن تا دندان افتادنشان و روز اول مدرسه رفتنشان را مرور میکند و میگوید «من از آن روزها هنوز تمام عکسهاشون رو دارم. میرفتم مدرسه دنبالشون، توی درسها کمکشون میکردم؛ تا اینکه ۱۳ سالشون شد و به مرکز شِبه خانواده منتقل شدن. بعد از رفتن بچهها من رو به عنوان تنها مادریاری که حق داره به اون مرکز بره و بچهها رو ببینه معرفی کردن. وقتی بعد از دو هفته امکان ملاقات بچهها رو پیدا کردم، به سمتم دویدند…» معصومه بغض میکند، گریه امانش نمیدهد و بعد دوباره سکوت میکند؛ پس از کمی مکث ادامه می دهد: « بغلم کردن و گفتن ما هیچ وقت تو رو گم نمیکنیم» آهی از اعماق وجودش میکشد و میگوید: «اون روزهای رفتن بچهها به یک مرکز دیگه برای من روزهای خیلی بدی بود و به من خیلی آسیب زد. کسایی از من جدا شدن که همه چیزشون با من بود، جلد کردن دفتر و کتابهاشون، دکتر بردنشون، آرایشگاه بردنشون، درسهاشون، مدرسه بردناشون و…».
معصومه از روزهایی که “نازنین” و “آیسان” از او جدا شده اینطور یاد میکند: «وقتی آنها را به مرکز دیگری بردن تا دو هفته حالم خیلی بد بود. من مادر نشدم، اما مادری رو درک کردم. همیشه هم به پدرم میگفتم، نمیدونم مادری یعنی چی؟ اما من برای این بچهها درد کشیدم، برای غصهشون غصه خوردم و برای بیماریشون گریه کردم.»
او با اشاره به اینکه دوباره مدتی پس از ملاقات دوبارهشان همدیگر را گم کردند، ادامه میدهد: «بعد از ۶ سال به لطف خدا دوباره دو ماه پیش منو پیدا کردن؛ کلی دنبالم گشتن و پیدام کردن و الان ۱۸ سالشونه؛ الان تقریبا هر شب با هم صحبت میکنیم. میدونی یکیشون دیشب بهم چی گفت؟ میگفت من با همه آدمها براش فرق میکنم».
صدایش بار دیگر آرام میشود و میگوید: «من خیلی از شنیدن این حرف خوشحال شدم، اما اون گفت که این فقط یک حرف نیست، این همه چیزیه که توی قلبشه. گفت هیچوقت کارهایی که در حقم کردی رو یادم نمیره». میخندد و با تعجب میگوید: «به من گفت تو اولین کسی بودی که گاز رو روشن کردی، ماهیتابه گذاشتی و پیشم ایستادی و با هم تخممرغ شیکوندیم».
معصومه که تاکید دارد در شیرخوارگاه آمنه کار خاصی انجام نداده است، میگوید: «من هیچوقت توی آمنه هیچ کاری نکردم. من توی شیرخوارگاه آمنه فقط زندگی کردم. من بیمادری و بیپدری رو با این بچهها خوب درک کردم؛ با اونها بدون اَدا و جار و جنجال زندگی کردم».
سلاحی جنسی از مادری
منصوره متولد سال ۶۲، متاهل و دارای دو فرزند پسر ۲۳ و دختر ۱۴ ساله است. قصه حضورش در شیرخوارگاه را با دغدغه خود برای نگهداری از کودکان شیرخوارگاه شُبِیر شرح داده و تعریف میکند: « اگرچه به نظرم بچهها در شیرخوارگاهها از بهترین تجهیزات، امکانات و رسیدگیها برخوردار هستند و از نظر امکانات زندگی تامین هستن، اما اونچه که این بچهها به اون نیاز دارن، آغوش و محبت است».
گزینش و ورود او به شیرخوارگاه حدود ۵ ماه زمان برده و در مدتی که هنوز اجازه ورود به بخش را نداشته است، زمانش را با دوختن ملحفه برای بچهها در خیاطخانه شیرخوارگاه میگذرانده است. او از اولین روزی که وارد بخش اصلی شیرخوارگاه شد اینطور یاد میکند: « روز اول، وقتی درب شیرخوارگاه باز شد همه بچهها به سمتم دویدن و دستشون رو باز کرده بودن تا بغلشون کنم».
امیرعلی یکی از این کودکان بود که حالا یکسالی است منصوره او را به فرزندخواندگی خود پذیرفته است؛ او درباره اولین دیدارش با امیرعلی میگوید: «به خاطر چهرهای که داشت کمی متمایز از بچههای دیگه بود؛ صورتی کشیده، دندانهایی که کمی به سمت جلو روییده شده و راه رفتنی که نسبت به سایر کودکان متفاوت بود. امیرعلی یکی از بچههای شیرخوارگاه بود که خودش رو در بغلم پرت کرد. اون روز گذشت اما من هر شب یاد این بچهها میافتادم و شبی نبود که برای آنها گریه نکنم. با گذشت زمان به فضا عادت کردم و دست از گریه برداشتم. از آن پس در لحظه هر کاری که بچهها نیاز داشتند برایشان انجام میدادم، از تعویض پوشک گرفته تا درست کردن شیرخشک و شستن ظرفها و…».
منصوره داستان به سرپرستی گرفتن امیرعلی را هم اینطور روایت میکند: «روزها سپری و حدود دوماه شده بود که بیشتر روزهای هفته را در شیرخوارگاه شبیر میگذراندم. وابستگی خاصی به بچهها پیدا کرده بودم. نوزادان شیرخوارگاه معمولا سریع به سرپرستی گرفته میشوند اما اغلب بچههایی که حدود دو تا سه سال دارند مدت بیشتری در شیرخوارگاه میمانند. امیرعلی و یکی دیگر از بچه ها از جمله کودکانی بودند که دو، سه ساله بودند و معلولیت داشتند. در آن روزها امیرعلی هیچ تکلمی نداشت و حتی وقتی میخواست آب بخورد با اشاره درخواست آب می کرد».
او درباره عمیقتر شدن ارتباطش با امیرعلی می گوید: «میرفتیم سر میز بچهها و کنارشان مینشستیم تا غذایشان را بخورند و امیرعلی همیشه با دستانش لقمهای از غذایش را در دهانم میگذاشت. وقتی ظهرها وقت خوابشان میرسید، من مینشستم چند بار دست نوازش روی سرش میکشیدم تا او خوابش ببرد؛ هر چند که گاهی هم مربیان اجازه نمیدادند بعد از ناهار در اتاق بچهها بمانیم. در چنین مواقعی اما امیرعلی برای بودن ما در کنار یکدیگر بی قراری و گریه میکرد. یک روز ظهر که بعد از ناهار زمان خواب بچهها رسیده بود، مشغول نماز خواندن شدم که امیرعلی دوان دوان از اتاقش فرار و خودش را زیر چادرنمازم قایم کرد. همان جا هم در بغلم زیر چادر خوابش برد».
مهر امیرعلی آنچنان در دل منصوره افتاد که او حتی در ساعاتی غیر از حضورش در شیرخوارگاه نیز به امیرعلی فکر و حتی درباره کارها و رفتارهای او با اعضای خانواده نیز صحبت میکرد؛ تعاریفی که در نهایت منجر به این شد تا مهر این کودک ناخواسته در دل همسر و فرزندان منصوره هم بیفتد، بدون اینکه او را دیده باشند.
او درباره شرایط و علت حضور امیرعلی در شیرخوارگاه میگوید: «طبق آنچه که مددکار شیرخوارگاه گفته بود، گفتند که در ۶ ماهگی او مشخص شده از کمر به پایین بدن این کودک شکسته است. این زمانی مشخص شده که مادر زیستی امیر علی به همراه او به بیمارستان مراجعه می کند. پس از آن، بیمارستان دیگر کودک را تحویل مادر نمی دهد چرا که ظاهرا موضوع کودک آزاری بوده است. بنابراین امیرعلی را همانطور با حالت گچ بسته به شیرخوارگاه میآورند».
او درباره تردیدش برای مطرح کردن به فرزندی گرفتن امیرعلی با خانواده خود نیز می گوید: «ابتدا برای مطرح کردن این موضوع با همسرم ترس داشتم، اما روزی که درباره فرزندخواندگی امیرعلی با همسرم صحبت کردم، تنها چیزی که گفت این بود که مگر او را به ما میدهند؟ اگر میدهند برویم و او را به سرپرستی بگیریم».
منصوره می گوید که درباره به سرپرسی گرفتن امیرعلی با قطعیت پیش رفته است. این با وجود تمام حرفهای اطرافیان بوده که ته دل منصوره و همسرش علی را از پذیرش یک کودک بی سرپرست دارای معلولیت خالی میکرده است؛ می گوید:« اما من تصمیم خودم رو گرفته بودم؛ هرچند که فراز و نشیبهای خودش را داشت اما من میخواستم این کار رو انجام دهم و از آنجایی که امیرعلی کودک بی سرپرست نیازمند درمان بود، پروسه فرزندپذیری او چندان طولانی نشد و کمتر از ۳ ماه بعد امیرعلی به صورت قانونی به آغوش خانواده ما آمد و فرزند سوم من و علی شد. به یک ماه نکشید که امیرعلی شروع کرد کلمه کلمه صحبت کردن».
حالا امیرعلی سه سال و نیم دارد و حدود یک سال است که در خانواده منصوره و علی زندگی میکند. امیرعلی کودکی که به گفته منصوره شبهای اول از خواب میپریده و جیغ میزده، به مرور کابوسهایش متوقف می شود و شروع می کند به کلمه به کلمه صحبت کردن؛ به مرور هم تعداد واژه هایی که میتواند بیان کند بیشتر می شود و حالا کلمات را پی در پی ادا میکند.
حالا پس از آغاز پروسه به سرپرستی گرفتن امیرعلی، منصوره و خانوادهاش بنا به تجویز پزشکان امیرعلی را برای انجام آزمایشهای ژنتیک بردهاند. جواب آزمایش و تشخیص پزشکان اما حاکی از آن بوده است که او دچار یک بیماری ژنتیکی به نام دیستروفی میوتونیک است.
منصوره در این باره می گوید: «دو ماه قبل که منتظر دریافت حکم قطعی دادگاه و همچنین دریافت شناسنامه برای او بودیم، متخصصان انجام یک آزمایش ژنتیک را برای او تجویز کردند. آنجا بود که متوجه شدیم امیرعلی دارای یک بیماری ژنتیکی مادرزادی است که همچون بیماری ام اس به طور کامل عضلهها را درگیر میکند. پزشکان میگفتند علائم این بیماری از ۴- ۵ سالگی بروز پیدا میکند. در این بحبوحه اما باز هم برخی آشنایان و فامیل میگفتن میدونید یعنی چی؟ پاسخ من اما این بود که نهایتش قراره روی ویلچر بشینه یا در بستر بخوابه. خیلی راحت برخیها میگفتن هنوز که شناسنامه این کودک رو نگرفتید و میتونید اون رو به شیرخوارگاه برگردونید، اما من و همسرم این تصمیم رو گرفتیم که امیرعلی وارد خانواده ما بشه، چراکه اگر خودم هم این کودک رو به دنیا میآوردم، به خاطر بیماریش به بهزیستی برمیگردوندم؟ ما زیر بار این حرفها نرفتیم و اکنون در حال طی کردن کارهای اداری برای دریافت شناسنامه امیرعلی، فرزند سوم خودمون هستیم.»
او ادامه میدهد: «مادری کردن برای این بچهها به این معناست که انگار روی زمین نیستی. نه اینکه تمامش خوب باشه، سختیهای خودش رو داره و یه وقتها به مرز جنون میرسم و هیچ شکی درش نیست اما وقتی سر سفره نشسته و داره غذا میخوره، نگاهش میکنم و با خودم میگم که چیشد امیرعلی اومد خونه ما و الان برای خودش خواهر و برادر و پدر داره، گوشی منو برمیداره و به برادرم که داییش هست وویس میده و باهاش صحبت میکنه. این بچه رو با قلبم به دنیاش آوردم و جنس مادری کردنم براش هم متفاوته».
انتهای پیام